امام علی در اشعار فارسی

شعری از مولوی درباره حدیث غدیر، اثر غلامحسین امیرخانی با تهذیب محمد طریقتی

امام علی در اشعار فارسی شعرهایی است که در مدح و ستایش مدح و ستایش امیرالمؤمنین علی (ع) سروده شده‌اند. مجموعه این اشعار بیانگر جنبه‌های گوناگون شخصیت امام، نقل فضایل و سخنان وی و نشان‌دهنده ارادت شاعران به اوست. در ادامه اشعار برخی از شاعران بزرگ فارسی در این باب آمده است.

در شاهنامه فردوسی

نوشتار اصلی: ابوالقاسم فردوسی
...چهارم علی بود جفت بتولکه او را بخوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم دَرَستدُرُست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوستتو گوئی دو گوشم پر آواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همینکز ایشان قوی شد بهرگونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماهبهم بستئ یکدگر راست راه
منم بنده اهل بیت نبیستاینده خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهادبرانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساختههمه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروسبیاراسته همو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علیهمان اهل بیت نبی و ولی
خرمند کز دور دریا بدیدکرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدنکس از غرق بیرون نخواهد شدن
بدل گفت اگر با نبی و وصیشوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیرخداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی و می‌انگبینهمان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری بدیگر سرایبنزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منستچنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرمچنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر براه خطا مایلستترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بی‌پدر دشمنشکه یزدان بآتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیستازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری ببازی جهاننه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکیت باید آغاز کردچو با نیکنامان بوی همنورد
ازین در سخن چند رانم همیهمانا کرانش ندانم همی

در اشعار کسایی مروزی

مدحت کن و بستای

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده‌است؟ و که باشد؟ جز شیر خداوند جهان، حیدر کرار؟
این دین هدی را به مثل دایره‌ای دان پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار

فضل امیرالمؤمنین(ع)

فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤمنین فضل حیدر، شیر یزدان، مرتضای پاک دین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست فضل آن رکن مسلمانی امام المتقین
فضل «زین الاصفیا»، داماد فخر انبیا کافریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال آیت «قربی» نگه کن و آنِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان، ور ندانی گوش دارلعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
«لافتی الاّ علی» برخوان و تفسیرش بدانیا که گفت و یا که داند گفت جز روح الامین
آن نبی، وز انبیا کس نی به علم او را نظیروین ولی، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد، وز همه عالم بدیعوین امام امت آمد، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قواموین معین دین و دنیا، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشتوز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیرتکیه کرده بر گمان، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی، در سفینه نوح شوچند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترسگرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز، روزه نگشایی به روزوز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راستخوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کردنیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر نشسته آیت الکرسی به دستنیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت خیزسجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشتسیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزیدحق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفایا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهانوین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی! هیچ مندیش از نواصب وز عدوتا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین؟

در اشعار ناصر خسرو

نوشتار اصلی: ناصر خسرو قبادیانی

محمد بدان داد گنج و دفینش

...محمد بدان داد گنج و دفینشکه او بود در خور قرین محمد
قرین محمد که بود؟ آنکه جفتشنبودی مگر حور عین محمد
ازاین حور عین و قرین گشت پیداحسین و حسن شین و سین محمد
حسین و حسن را شناسم حقیقتبدو جهان گل و یاسمین محمد
چنین یاسمین و گل اندر دو عالمکجا رست جز در زمین محمد؟
نیارم گزیدن همی مر کسی رابر این هر دوان نازنین محمد
نیارم گزیدن کسی را بر ایشانکه شرم آیدم از جبین محمد
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدردو بنیاد دین متین محمد
که استاد با ذوالفقار مجردبهر حربگه بر یمین محمد
چو تیغ علی داد یاری قرآنعلی بود بی‌شک معین محمد
چو هرون موسی علی بود در دینهم انباز و هم همنشین محمد
بمحشر ببوسند هارون و موسیردای علی و آستین محمد
عرین بود دین محمد ولیکنعلی بود شیر عرین محمد
بفرمود جستن بچین علم دین رامحمد شدم من بچین محمد
شنیدم ز میراث‌دار محمدسخن‌های چون انگبین محمد
دلم دید میری که بنمود زاولبحیدر دل پیشبین محمد
زفرزند زهرا و حیدر گرفتممن این سیرت راستین محمد
از آن شهره فرزند کو را رسیداستبه قدر بلند برین محمد
نبودی ازین بیش بهره من از ویاگر بودمی من بحین محمد
جهان آفرین آفرین کرد بر منبه حب علی و آفرین محمد
کنون بافرین جهان آفرینممن اندر حصار حصین محمد
تو‌ای ناصبی جز که نامی نداریاز این شهره دین رزین محمد
بدشنام مر پاک فرزند او رابدری همی پوستین محمد
مرا نیز کز شیعت آل اویمهمی کشت خواهی به کین محمد
به دین محمد تو را کشتن منکجا شد حلال؟‌ای لعین محمد
بغوغا چه نازی؟ فراز‌ای با منبحکم کتاب مبین محمد
اگر من به حب محمد رهینمتو چونی عدوی رهین محمد؟
بعیسی نرست از تو ترسا نخواهدهمی رستن این بو معین محمد
منم مستعین محمد بمشرقچه خواهی از این مستعین محمد
چه داری جواب محمد بمحشرچو پیش آیدت هان و هین محمد؟

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کسکه بر اعدا سراسر تیغ محنت بود پایانش
از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبروصی کردش در آن منزل که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که‌اندر بدر و در خیبرهوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش
همی حیران و بی‌سامان و پژمانحال گردیدیاگر دیدی بصفّ دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میریبپرسد روز حشر ایزد از آن تن بروی ببهتانش

این همه رمز و مثلها را کلید

...این همه رمز و مثل‌ها را کلیدجمله‌اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شونداین مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بی‌تأویل رفتاو بچشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی اومشک بی‌بو‌ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل رامعنی و تأویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بی‌تأویل اوبر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر قرانبی گشایش‌های خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تومر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آنرا ما رهی و چاکریمکو ترا از دل رهی و چاکر است
خاطر ما زر مدحتهات رادر خراسان بی‌خیانت زرگر است

غدیر

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفتروزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویشگر دست او گرفت تو جز دست او مگیر
ای ناصبی اگر تو مقری بدین خویشحیدر امام تست شبر آنگهی شبیر
ور منکری وصیت او را به جهل خویشپس خود پس از رسول بباید همی سفیر
علم علی نه قال و مقال است عن فلانبل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر
اقرار کن بدو و بیاموز علم اوتا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر
آب حیات زیر سخن‌های خوب اوستآب حیات را بخور و جاودان ممیر
پندیت داد حجت و کردت اشارتیای پور، بس مبارک پند پدر پذیر

در اشعار سنائی غزنوی

نوشتار اصلی: سنائی غزنوی

پاسخ سنائی به پرسش سلطان سنجر درباره مذهب

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتنجان نگین مُهر مهر شاخ بی‌بر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شببر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل اوبر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرو آورد سرکی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش باید برفراشتتا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توانپاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند توکی روا باشد دل اندر ستم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمنزشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرددل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای بدریای ضلالت در گرفتار آمدهزین برادر یک سخن بایست باور داشتن
بحر پر کشتی‌ است لیکن جمله در گرداب خوفبی‌ سفینهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازینخویشتن چون دایره بی‌پا و بی‌سر داشتن
من سلامت خانهٔ نوح نبی بنمایمتتا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهٔ علم را در جوی و پس در وی خرامتا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر در استخوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد بناموس و حیل در راه دیندیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بودقدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای توپارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقادحق حیدر بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیرکافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیستآب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمان‌وار باشد حیدر اندر صدر ملکزشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تابزُهره را کی زَهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلکجاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبولمِهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرع هم حیدر نشاندباغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماندیادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضیعالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمی‌داری رواتاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون رواداری همیجز علی و عترتش محراب و منبر داشتن
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همیوندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت دراز برای فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتنجز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن
گر همی مؤمن شماری خویشتن را بایدتمهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بودطیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیستجسم و جان از کفر و دین فربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنکجز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل سازتا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کندمذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن
علم چبود فرق دانستن حقی از باطلینی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
گبرکی چبود فکندن دین حق در زیر پایپس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنکناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگپس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنائی وارهان خود را که نازیبا بوددایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خرانتا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشرهمچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خود ساز این مناقب را از آنکچاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن

صد علی در کوی ما بیش است با زیب و جماللیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

در اشعار نظامی گنجوی

نوشتار اصلی: نظامی گنجوی

نظامی گنجوی اشعاری درباره امام علی(ع) سروده و در یکی از آنها، جایگاه شناختِ امام علی(ع) و فرزندان وی را پس از شناخت خدا و پیامبر(ص) دانسته است:

ز بَعدِ معرفتِ كردگارِ لَمْ يَزَلى نبى‌‌شناسم و آنگه على و آل على
خداست آنكه تعقّل نمودنِ كُنهش بُرون نهاده قدم از حدود مُحتملى
نبی است آنكه بُوَد در مدارس تحقيق برى كتاب كمالش ز نكتۀ جدلى
علی است آنكه گدازد ز برق لمعۀ تيغ حسود را، كه كند نقد بوتۀ دغلى

در اشعار عطار نیشابوری

نوشتار اصلی: عطار نیشابوری

خواجهٔ حق پیشوای راستین

خواجهٔ حق پیشوای راستینکوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمایابن عم مصطفا، شیرخدای
مرتضای مجتبا، جفت بتولخواجهٔ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمدهصاحب اسرار سلونی آمده
مقتدا بی‌شک باستحقاق اوستمفتی مطلق علی الاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیستعقل را در بینش او کی شکیست
هم ز اقضیکم علی جان آگه استهم علی ممسوس فی ذات الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاستاو بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبولبت شکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیبزان برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکارکی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویشگه فرو گفتی بچه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم می‌نیافتدر درون می‌گشت و محرم می‌نیافت

ز مشرق تا به مغرب گر امامست

ز مشرق تا بمغرب گر امامستامیرالمؤمنین حیدر تمام است
گرفته این جهان زخم سنانشگذشته زان جهان وصف سه‌نانش
چو در سر عطا اخلاص او راستسه نان را هفده آیت خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشیددو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست«علیّ حبه جُنّة» تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیدهز یک نوریم هر دو آفریده
علی چون با نبی باشد زیک نوریکی باشند هر دو از دوئی دور
چنان در شهر دانش باب آمدکه جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد او در فقر و فاقهکه زرّ و نقره بودش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمدولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گرددکه با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بودکه پشت و روی او چون روشنی بود
از آن چون روی بودش پشت روشنکه بر پشت نبی‌اش بود جوشن
چنین گفت او که گر خواهند کشتمنه بیند هیچ کس در جنگ پشتم
اگر خاکش شوی حسن المآبستکه او هم بوالحسن هم بوترابست
چنین گفت او که گر منبر نهندمبدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانهکنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بحر یقین گفتزبان بگشاد یک روز و چنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستمخدا را تا نه بینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کارزهی خورشید شرع و بحر زخّار
دم شیر خدا می‌رفت تا چینز علمش ناف آهو گشت مشکین
از این گفتند مرد داد و دین شوز یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابستاز آن آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم نه ازمشک خطایستکه از هم نامی شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّردر او یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودیز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی؟ بر آشفتزبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبالاَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عارفقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ

ای پسر تو بی نشانی از علی

ای پسر تو بی‌نشانی از علیعین و یا و لام دانی از علی
تو ز عشق جان خویشی بی‌قرارواو نشسته تا کند صد جان نثار
از صحابه گر شدی کشته کسیحیدر کرار غم خوردی بسی
تا چرا من هم نگشتم کشته نیزخوار شد بر چشم من جان عزیز
خواجه گفتی چه فتادست ای علیآن تو یخنی نهادست ای علی

در اشعار سعدی

نوشتار اصلی: سعدی

قلب قرآن، قلب پُر قرآن اوست «والِ مَن والاه»، اندر شأن اوست

جوانمرد اگر راست خواهی ولیستکرم پیشه شاه مردان علیست

کس را چه زور و زهره که وصف علی کندجبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعه خیبر که بند اودر یکدگر شکست ببازوی لافتی
مردی که در مصاف زره پیش بسته بودتا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جودجانبخش در نماز و جهان سوز در وغا
دیباچه مروت و سلطان معرفتلشکرکش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دستمائیم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر آفتاب منیرست در جهانوینان ستارگان بزرگند و مقتدا
یا رب به نسل طاهر اولاد فاطمهیا رب به خون پاک شهیدان کربلا
یا رب به صدق سینه پیران راستگوییا رب به آب دیده مردان آشنا
دل‌های خسته را به کرم مرهمی فرستای نام اعظمت در گنجینه شفا

در اشعار مولوی

نوشتار اصلی: مولوی

در مثنوی معنوی

غدیر از نگاه مولوی

زین سبب پیغامبر با اجتهادنام خود وانِ علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوستابن عمّ مَن علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کندبند رِقّیت ز پایت بر کند
چون بآزادی نُبوت هادیستمؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنیدهمچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شُکر آببی زبان چون گلستان خوش‌خضاب
بی زبان گویند سرو و سبزهزارشُکر آب و شُکر عدل نو بهار
حلّهها پوشیده و دامن‌کشانمست و رقّاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاهِ بهارجسمشان چون دُرج پُر دُرّ ثِمار
مریمان بیشوی آبست از مسیحخامُشان بی‌لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بینطق خوش بر تافتستهر زبان نطق از فَرِ ما یافتست
نطق عیسی از فَرِ مریم بودنطق آدم پَرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکر‌ای ثقاتپس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذَلَّ مَن قنعاندر این طَور است عزَّ مَن طمع
در جوال نفس خود چندین مرواز خریداران خود غافل مشو

از علی آموز اخلاص عمل

خطا در ایجاد بندانگشتی:
قطعه خوشنویسی از بیت «ای علی که جمله عقل و دیده‌ای» از مولوی. اثر عبدالرسول یاقوتی (۱۳۹۰ش).

خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست

از علی آموز اخلاص عملشیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافتزود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علیافتخار هر نبی و هر وَلی
آن خدو زد بر رخی که روی ماهسجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علیکرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عملوز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتیاز چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار منتا شدی تو سُست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشستتا چنان برقی نمود و باز جَست
آن چه دیدی که مرا زان عکسِ دیددر دل و جان شعله‌ای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکانکه به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستیدر مروّت خود کی داند کیستی
در مروّت ابر موسیی به تیهکآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
...ای علی که جمله عقل و دیده‌ایشمّه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کردآب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرارِ هوستزانک بی‌شمشیر کشتن کارِ اوست
صانع بی‌آلت و بی‌جارحهواهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می‌چشاند هوش راکه خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو‌ای بازِ عرش خوش‌شکارتا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموختهچشم٬های حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی‌بیند عیانوان یکی تاریک می‌بیند جهان
وان یکی سه ماه می‌بیند بهماین سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیزدر تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیستبر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزونهر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا‌ای علی مرتضیای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتستیا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهانمی‌فشانی نور چون مه بی‌زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماهشب روان را زودتر آرد براه
از غلط ایمن شوند و از ذهولبانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی‌گفتن چو باشد رهنماچون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم راچون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش‌ای باب بر جویای بابتا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش‌ای باب رحمت تا ابدبارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذره‌ای خود منظریستنا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدباندر درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شودمرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافتسوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهرکی گهر جویی ز درویشی دگر
سال‌ها گر ظن دَوَد با پای خویشنگذرد زاشکاف بینی‌های خویش
تا ببینی نایدت از غیب بوغیر بینی هیچ می‌بینی بگو

سؤال کردن آن کافر از علی کرّم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی

پس بگفت آن نو مسلمان ولیاز سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیر المؤمنینتا بجنبد جان به تن در چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتیمی‌کنند‌ای جان به نوبت خدمتی
چونک وقت آید که جان گیرد جنینآفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتابکآفتابش جان همی‌بخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافتاین جنین تا آفتابش بر نتافت
از کدامین ره تعلق یافت اودر رحم با آفتاب خوب‌رو
از ره پنهان که دور از حس ماستآفتاب چرخ را بس راه‌هاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازوو آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل راوان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه راو آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو‌ای باز پر افروختهبا شه و با ساعدش آموخته
باز گو‌ای بار عنقاگیر شاهای سپاه‌اشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزاربازگو‌ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیستاژدها را دست دادن راه کیست

جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت

گفت من تیغ از پی حق می‌زنمبندهٔ حقم نه مامور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوافعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حرابمن چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره بر داشتمغیر حق را من عدم انگاشتم
سایه‌ای‌ام کدخداام آفتابحاجبم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصالزنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مراباد از جا کی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و دادکوه را کی در رباید تند باد
آنک از بادی رود از جا خسیستزانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آزبرد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوستور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز بباد او نجنبد میل مننیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلامخشم را هم بسته‌ام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدستخشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خرابروضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علتی اندر غزاتیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام منتا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود منتا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بسجمله لله‌ام نیم من آن کس
وانچ لله می‌کنم تقلید نیستنیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رسته‌امآستین بر دامن حق بسته‌ام
گر همی‌پرم همی‌بینم مطارور همی‌گردم همی‌بینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجاماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیستبحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست می‌گویم باندازهٔ عقولعیب نبود این بود کار رسول
از غرض حُرّم گواهی حُر شنوکه گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده رانیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواهبر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حقاز غلام و بندگانِ مسترقّ
کین بیک لفظی شود از خواجه حروان زید شیرین میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاصجز بفضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیستوان گناه اوست جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که مندرخور قعرش نمی‌یابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شودخود جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختی استغفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیستخون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیستعدل او باشد که بندهٔ غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذرزانک بود از کَون او حرّ بن حر
چونک حرم خشم کی بندد مرانیست اینجا جز صفات حق در آ
اندرآ کآزاد کردت فضل حقزانک رحمت داشت بر خشمش سبق
اندرآ اکنون که رَستی از خطرسنگ بودی کیمیا کردت گهر
سته‌ای از کفر و خارستان اوچون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توم‌ای محتشمتو علی بودی علی را چون کشم
معصیت کردی به از هر طاعتیآسمان پیموده‌ای در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مردنه ز خاری بر دمد اوراق ورد

در دیوان شمس

آن شاه که با دانش و دین بود علی بود

آن شاه که با دانش و دین بود علی بودمسجود ملک ساجد و معبود علی بود
خورشید ضیاء گستر و جمشید دو کشورماه فلک موهبت و جود، علی بود
آن شاه فلک مرتبه کز عز و جلالتبر سایر مخلوق بیفزود، علی بود
آن نکته تحقیق حقائق به حقیقتکز روی یقین مظهر حق بود، علی بود
آن نقطه توحید احد کز دم واحدجز او نفس وحدت نشنود، علی بود
آن بود وجود دو جهان کز ره معنیبی او نشدی عالم موجود، علی بود
آن فاتحه دولت و مفتاح سعادتکز قفل در مصطبه بگشود، علی بود
آن ساعد دین حق و ینبوع معانیکز یمن وی آدم شده مسجود، علی بود
آن فارس میدان ریاضت که به مردیگوی سبق از عالم بربود، علی بود
آن شه که به شمشیر وی از آینه دینزنگ ستم و بدعت بزدود،علی بود
آن نور مجرد که به او در همه حالتبا موسی و با عیسی و با هود، علی بود
آن روح مصفا که خداوند به قرآنبنواخت به چند آیت و بستود، علی بود
هم صابر و هم صادق و هم قانت و منفقهم هادی و هم شاهد و مشهود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطنهم موعد و هم وعده و موعود، علی بود
با ملک سلیمانی و با عصمت یحییبا منزلت آدم و داوود علی بود
وجهی که بفرمود خداوند به قرآنآن وجه مکرم که بفرمود علی بود
جبریل امین را زبر حضرت عزتمقصد به مثل احمدو مقصود علی بود
گویند ملک ساجد و مسجود بد آدماز من بشنو ساجد و مسجود علی بود
هر چند که والد به از این گفت ولیکندر دین ولد والد و مولود علی بود
این سر بشنو باز ز شمس الحق تبریزکز نقد وجود دو جهان بود علی بود

شاه ما شاه است و نامش مرتضاست

شاه ما شاه است و نامش مرتضاستدر دو عالم شاه ما شیر خداست
شاه مارا برهمه شاهان شهی استشاه ما بر جمله شاهان پادشاست
غیر او دیگر تو خود شاهی مدانغیر حق بر هرکه می‌نازی خطاست
شاه ما آن شه که نامش حیدر استبر همه شاهان یقین فرمانرواست
چند گویی تو زشاهان مجازکه بدانی شاه شاهان شاه ماست
شاه شاهان جهان از ما طلبشاه جنّ و انس و شاه اولیاست
گنج حق در سینه آن شاه دانباب علمش گر همی خوانم رواست
شاه سلطانان عالم چون علیستیادگار مصطفای با صفاست
مصطفی را غیر او همدم نبوددر حقیقت رازدار مصطفاست
جملۀ شاهان عالم سر به سربر در این شاه ما همچون گداست
دو چراغند و ازیشان یک شعاعنور ایشان کی زیکدیگر جداست
آنکه در قرآن سراسر مدح اوهست خاصه زینتش در هل اتاست
شمس تبریزی تو حق دانسته ایجان ما با مصطفا و مرتضاست
مصطفی و مرتضی هردو یکی استتا نگویی تو زیکدیگر جداست
گرجدا دانی علی از مصطفیدشمن جانت خدای کبریاست
اهل بینش جملگی خود بر حق اندچشمۀ نورش علی مرتضاست

تا صورت پیوند جهان بود، علی بود

تا صورت پیوند جهان بود، علی بودتا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بودسلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم آدم و هم شیث هم ایوب و هم ادریسهم یوسف و هم یونس وهم هود، علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاسهم صالح پیغمبر و داوود، علی بود
در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوانهم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود
داود که میساخت زره با سر انگشتاستاد زره ساز به داود، علی بود
مسجود ملایک که شد آدم ز علی شددر قبله محمد بد و مقصود، علی بود
آن عابد سجاد که خاک درش از قدربر کنگره عرش بیفزود، علی بود
هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطنهم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
وجهی که بیان کرد خداوند در الحمدآن وجه بیان کرد و بفرمود، علی بود
عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفتآن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانیآن یار که او نفس نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوتدر مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدماز روی یقین در همه موجود، علی بود
خاتم که در انگشت سلیمان نبی بودآن نور خدایی که بر او بود، علی بود
آن شاه سرافراز که‌اندر شب معراجبا احمد مختار یکی بود، علی بود
سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهیاز عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود
آنجا که جوی شرک نماید به حقیقتآن عارف و آن عابد و معبود، علی بود
جبریل که آمد زبر خالق بی‌چوندر پیش محمد شد و مقصود، علی بود
آنجا که جوی شرک بود در ره توحیدمی‌دان که یکی بود که بنمود، علی بود
محمود نبودند مر آنها که ندیدندکاندر ره دین احمد و محمود، علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه قرآنکردش صفت عصمت و بستود، علی بود
این کفر نباشد، سخن کفر نه اینستتا هست علی باشد و تا بود، علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعهء خیبربرکند به یک حمله و بگشود، علی بود
آن شاه سرافراز که‌اندر ره اسلامتا کار نشد راست نیاسود، علی بود
آن شیر دلاور که برای طمع نفسبر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود
هارون ولایت ز پس موسی عمرانبالله که علی بود علی بود علی بود
این یک دو سه بیتی که بگفتم به معماحقا که مراد من و مقصود، علی بود
سرّ دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهانشمس الحق تبریر که بنمود، علی بود

در رباعیات دیوان شمس

دایم ز ولایت علی خواهم گفت

دایم ز ولایت علی خواهم گفتچون روح قدس ناد علی خواهم گفت
تا روح شود غمی که بر جان منستکل هم و غم سینجلی خواهم گفت

در دایره وجود موجود علیست

در دایره وجود موجود علیستاندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه اعتقاد ویران نشدیمن فاش بگفتمی که معبود علیست

در اشعار ابن‌یمین

نوشتار اصلی: ابن‌یمین

قصیده در مدح حضرت ولایت

نوری که هست مطلع آن هل اتی علیست خلوت نشین صومعه اصطفا علیست
مهر سپهر حکمت و جان و جهان فضلفهرست کارنامه اهل صفا علیست
آنکس که بت پرستی و میخوارگی نکردسلطان اولیاء و شه اصفیا علیست
آنکس که در یقینش نگنجد زیادتیصدبار اگر زپیش برافتد غطا علیست
آن طفل شیردل که به توفیق ایزدی در عهد مهد کرد شکار اژدها علیست
آنکس که با نبی چو به خلوت دمی زدیگرد سرادقات جلال از عبا علیست
وآنکو برای دین بسر کفر بر فشاند از میغ تیغ صاعقه روز وغا علیست
آمد زحق ندا به نبی در مضیق حربکآنکس که برکند در خیبر زجا علیست
گربود مستحق زسلف یک وجود کوباشد به حق وصی زپی مصطفی علیست
وز حجت نبوت امامت عدالتستباعفت و شجاعت و جود و سخا علیست
علم نبی همی طلبی از علی طلبکاو هست شهر علم درِ آن شهر را علیست
هرگز جهان نبود که در وی علی نبود بی ابتدا علی بد و بی انتها علیست
بودست و هست و باشد و تصدیق واجبست زیرا که نور ساطع ذات خدا علیست
کردن بیان رفعت قدرش چه حاجتستدانند اهل عقل که فوق السما علیست
ما عمرو و زید را نشناسیم در جهانما را بس این شناخت که مولای ما علیست
ترک حسب بگیر خود این بس که در نسبداماد و ابن عمّ شه انبیا علیست
از هر عطیه کابن‌یمین را خدای داد فاضلترینش دوستی مرتضی علیست
دارم امید عفو گَرَم هست صد گناهبر اعتماد آنکه مرا پیشوا علیست
ای دل زتشنگی قیامت مترس ازآنک ساقی حوض کوثر دارالبقا علیست
دانم که از تو باز ندارد به هیچ حالیک شربت آب از آنکه سر اسخیا علیست

در مدح حضرت مولی علی علیه السلام

مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفاابن عم مصطفی را دان، علی مرتضا
آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبتاوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتابتا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برندسالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روح الله زبهر افتخارنوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق استچون توان منکر شدن در شأن او من کنت را
بر جهان جاهش سرادق می کشد خورشیدوارو از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوارچون به دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدیدر ز خیبر کندن و بر هم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیزبا علی اکنون بشارت می رساند هل اتا
بهر اثبات امامت گر بود قاضی عدلعلم و جود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهرمرسلی بودی علی افضل ز کلّ انبیا
آنکه در حین صلوة از مال خود دادی زکوةجز علی را کس نمی دانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجویجهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی افضلیت وصف اواز سلونی دم زدن در بارگاه مصطفا
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه راچون نبر اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس داندر طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا
وآن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذریجز علی مرتضا را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا با تبرایم ز غیرچون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطبور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابن‌یمین میگویدشهست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنکاز شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که منبنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا

مرا مذهب اینست گیری تو نیز

مرا مذهب اینست گیری تو نیزهمین ره گرت مردی و مردمیست
که بعد از نبی مقتدای بحقعلی ابن بوطالب هاشمیست

خرم دلی که مجمع سودای حیدرست

خرم دلی که مجمع سودای حیدرستفرخ سری که خاک کف پای حیدرست
جایی که جبرئیل بدانجا نمی رسدبرتر هزار مرتبه زآن جای حیدرست
در دعوت ملائکه بر خوان آرزوهر نعمتی که هست به آلای حیدرست
درّ خطیر معرفت و سرّ کایناتیک قطره حقیر ز دریای حیدرست
علمی که هست عالم افلاک را زبرعکسی ز نور خاطر دانای حیدرست
کس حال کاینات به علم الیقین ندیدور دید کار دیده بینای حیدرست
عقل ار چه در ممالک هستی سرآمدستدیوانه وار واله و شیدای حیدرست
شمع جهان فروز که خوانندش آفتاببرقی ز تابِ مشعله رأی حیدرست
گر ممکن است معجزه‌ئی از پسِ نبیالفاظِ جانفزای دلارای حیدرست
دانی که عرش چیست برِ اهل معرفت؟اوّل قدم ز منبرِ والای حیدرست
زآن روی بر وحوشِ جهان شیر شد امیرکآن هم یکی ز جمله أسمای حیدرست
لطفی که در خزانه غیب است مُدّخراظهار آن، بسیرتِ زیبای حیدرست
فرزانگانِ عالَم غیب آنچه داشتنداز رازها نهان همه پیدای حیدرست
با جبرئیل هم ننهادند در میانسرّیکه در صمیم سویدای حیدرست
هر چند دارد ابن‌یمین جُرم بی شماراما از آن چه باک که مولای حیدرست
بیشک بدین وسیله که دارم مقام منروز جزا به حضرتِ اعلای حیدرست
نندیشم از تزلزلِ اَقدام کاعتصاممن بنده را بحَبلِ تولاّی حیدرست
فردا که اختیار دهندم که جای گیرگیرم به خُلد جای که مأوای حیدرست

آن را که پیشوای دو عالم علی بود

آن را که پیشوای دو عالم علی بودنزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم ز دوستیشبل بندگی قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاشروز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاستاز نور اوست مقتبس آن کو ولی بود
شرطست در نماز جماعت امام راکاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امامکردن نه در طریقه حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفیمولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مراآخر مرا بگوی که این پر دلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلشگفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابن‌یمین کار افضلشدر گلشن مدایح او بلبلی بود

در اشعار حافظ

نوشتار اصلی: حافظ شیرازی
مردی ز کننده در خیبر پرساسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق شدستی حافظسرچشمه آن ز ساقی کوثر پرس

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدقبدرقه رهت شود همت شحنه نجف

بر سنگ قبر حافظ غزلی نوشته شده است که آغازش «ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش» است. این غزل در برخی از دیوان‌های حافظ آمده است. برخی این غزل را به حافظ نسبت داده‌اند و حتی آن را شاهدی تشیع حافظ دانسته‌اند. اما پژوهش‌گرانی آن را رد کرده‌اند و دلیل این انتساب را تلاش برای شیعه‌نمایی حافظ دانسته اند. در نسخه مصحح حسین پژمان اگرچه این غزل را ذکر می‌کند؛ اما در پاورقی مدعی است که در هیچ نسخه قدیمی نیامده است و سستی اشعار و مضمون آن، با فکر و زبان حافظ مباینت دارد.

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش پیوسته در حمایت لطف اله باش...
آن را که دوستی علی نیست کافر است گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
امروز زنده ام به ولای تو یا علیفردا به روح پاک امامان گواه باش....

در اشعار شهریار

همای رحمت

نوشتار اصلی: همای رحمت
علی‌ ‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا راکه به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بینبه علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماندچو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ‌ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخبه شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو‌ ای گدای مسکین در خانه علی زنکه نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل منچو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائبکه عَلَم کند به عالَم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازانچو علی که می‌تواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفتمتحیرم چه نامم شه مُلک لافتی را
به دو چشم خون فشانم هله‌ ای نسیم رحمتکه ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آنکه شاید برسد به خاک پایتچه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای‌گردان به دعای مستمندانکه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دمکه لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را:
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهیبه پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شبغم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

شب و علی

علی آن شیر خدا شاه عربالفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه استدل شب محرم سرّالله است
شب علی دید به نزدیکی دیدگرچه او نیز به تاریکی دید
شب شنفته ست مناجات علیجوشش چشمه عشق ازلی
شاه را دیده به نوشینی خوابروی بر سینه دیوار خراب
قلعه بانی که به قصر افلاکسر دهد ناله زندانی خاک
اشکباری که چو شمع بیزارمی فشاند زر و می‌گرید زار
دردمندی که چو لب بگشایددر و دیوار به زنهار آید
کلماتی چو در آویزه گوشمسجد کوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سینه آفاق شکافتچشم بیدار علی خفته نیافت
روزه داری که به مهر اسحاربشکند نان جوین افطار
ناشناسی که به تاریکی شبمی برد شام یتیمان عرب
پادشاهی که به شب برقع پوشمی کشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگی آن سرّ جلینشد افشا که علی بود و علی
شاهبازی که به بال و پر رازمی کند در ابدیت پرواز
شهسواری که به برق شمشیردر دل شب بشکافد دل شیر
عشق بازی که هم آغوش خطرخفت در خوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامت تأثیرحلقه در شد از او دامنگیر
دست در دامن مولا زد درکه علی بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گروزینبش دست به دامن که مرو
شال می‌بست و ندایی مبهمکه کمربند شهادت محکم
پیشوایی که ز شوق دیدارمی کند قاتل خود را بیدار
ماه محراب عبودیت حقسر به محراب عبادت منشق
می زند پس لب او کاسه شیرمی کند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوستتو خدایی مگر‌ای دشمن دوست
در جهانی همه شور و همه شرها علی بشرٌ کیف بشر
کفن از گریۀ غسّال خجلپیرهن از رخ وصّال خجل
شبروان مست ولای تو علیجان عالم به فدای تو علی

در اشعار محمدحسین غروی اصفهانی (کمپانی)

در دیوان محمدحسین غروی اصفهانی، معروف به دیوان کمپانی، ترجیع‌بندی در ولادت امام علی(ع) سروده شده، که چنین است:‌

گوهری را از صدف آورده طبعم در کناریا که از خاک نجف تابنده درّی آبدار
برد از حد عدم تا قاب قوسین وجودرفرف طبع مرا یک غمزه زان دلدل سوار
شاهد بزم ولایت، شاه اقلیم شهودشمع ایوان هدایت، نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»سیرت والای او یا سرّ لم تمسسه نار
خط نیکویش، طراز مصحف کون و مکانخال دلجویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش، طور سینای کلیمبنده درگاه کویش، صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل، خورشید عشق لم یزلچرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانش پژوهبر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروجیکه تاز عرصه ایجاد دست کردگار
{{|گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار}}
{{|لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار}}
باز جان می‌پرورد ساز پیام آشنایا که از طور غری می‌آید آواز انا
می دمد صبح ازل از کوی عشق لم یزلیا فروزان شمع روی شاهد بزم دنی
جلوه شمع طریقت چشمها را خیره کردیا سنا برق حقیقت می‌زند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج او ادنی رسیدیافت چون از مولد میمون او اقصی المنی
قبله اهل یقین شد خطه بیت الحرامروضه خلد برین شد ساحت خیف و منی
بیت معمور ار شود ویران ازین حسرت رواستیا بیفتد گنبد دوار من اعلی البنا
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلکفرش را عرش معلی گفت: تبریک و هنا
یا ولید البیت غوغای نصاری در مسیحگرچه می‌زیبد تو را لکن تعالی ربنا
«مفتقر» گر می‌کند با یک زبان مدحتگریمی کند روح الامین با صد نوا مدح و ثنا
{{|گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار}}
{{|لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار}}
کعبه چون گوی سبق از سینه سینا گرفتپایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه بی‌سالار و صاحب بود تا میلاد شاهسر بکیوان زد چو رب البیت در وی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کردچرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سربلندرونق عز و شرف از مسجد اقصی گرفت
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازلتا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهر دیو و دد ناپاک، پاکدر پناه اسم اعظم منزل و مأوی گرفت
خیر مقدم‌ای همایون طالع برج شرفملک هستی زیب و فر زان طلعت غرا گرفت
نغمه دستان بپا شد در خور این داستانشور جبرئیل امین در عالم بالا گرفت
{{|گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار}}
{{|لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار}}
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدفکرد بیت الله را با آن شرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها، رخشان شد از بیت الحرامکز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خَزَف
کعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدمشاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینه سینا مگر از هیبتش شد چاک چاکیا شنید از رأفتش موسی ندای لا تَخَف
زاشتیاقش، یوسف صدیق در زندان غمدر فراقش پیر کنعان نغمه ساز وا اسف
خلعت خلّت شد ارزانی بر اندام خلیلکرد بنیاد حرم چون بهر آن نِعمَ الخَلَف
کعبه را شد همسری با تربت پاک غریمبدأ اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شادی در محیط کان فکانزهره ساز نغمه تبریک زد بی‌چنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس بریننغمه روح الامین با یک جهان شوق و شعف
{{|گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار}}
{{|لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار }}
باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیرچنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیردادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر

در اشعار اقبال لاهوری

نوشتار اصلی: اقبال لاهوری

در شرح اسرار اسمای علی مرتضی

باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیرچنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیردادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
مسلم اول شه مردان علیعشق را سرمایۀ ایمان علی
از ولای دودمانش زنده امدر جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفتۀ نظاره امدر خیابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوستمی اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینه اممی توان دیدن نوا در سینه ام
از رخ او فال پیغمبر گرفتملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرموده اشکائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوترابحق «یدالله» خواند در ام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیستسر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن استعقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازوچشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدسترهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرداین گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن استبوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری استگوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوترابباز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بستچون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر استدست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کنداز یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازۀ شهر علومزیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویشتا می‌روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیستخاک را أب شو که این مردانگیست
سنگ شو‌ای همچو گل نازک بدنتا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کنآدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دریخشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگجام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟سینه کوبی های پی هم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیاتلذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شوشعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختنهست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کاربا مزاج او بسازد روزگار
گر نه سازد با مزاج او جهانمی شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات رامی دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زندچرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکارروزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیستهمچو مردان جانسپردن زندگیست...

پانویس

  1. چو اکنون (نسخه بدل).
  2. شاهنامه فردوسی، ج۱، ص۱۹-۲۰.
  3. .
  4. .
  5. دیوان اشعار ناصر خسرو، ص۱۰۳-۱۰۴.
  6. نسخه بدل: هوا از ابر.
  7. نسخه بدل: بی‌سامان کردی نردم گردن را.
  8. نسخه بدل: بر چنین حری.
  9. نسخه بدل: بی‌روی بهتانش.
  10. دیوان اشعار ناصر خسرو، ص۲۱۸.
  11. دیوان اشعار ناصر خسرو، ص۴۹-۵۰.
  12. دیوان اشعار ناصر خسرو، ص۱۵۸.
  13. نسخه بدل: خون.
  14. نسخه بدل: زهرا.
  15. نسخه بدل: خاک.
  16. سنائی غزنوی، دیوان...، ص۴۶۷-۴۷۱.
  17. برای نمونه نگاه کنید به نظامی، دیوان قصاید و غزلیات نظامی گنجوی، ۱۳۸۰ش، ص۳۴۹؛ نظامی، شرفنامه، ۱۳۳۵ش، ص۳۵.
  18. نظامی، دیوان قصاید و غزلیات نظامی گنجوی، ۱۳۸۰ش، ص۳۴۹.
  19. عطار نیشابوری، منطق الطیر، ص۲۶.
  20. عطار نیشابوری، الهی نامه، ص۲۲-۲۳.
  21. عطار نیشابوری، منطق الطیر، ص۳۱.
  22. عطار نیشابوری، مصیبت‌نامه، ص۳۴-۳۶.
  23. متن کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی، ص۲۰۳.
  24. متن کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی، ص۶۷۹-۶۸۰.
  25. مثنوی معنوی، دفتر ششم، ص۱۰۹۳-۱۰۹۴، ابیات ۴۵۳۷-۴۵۵۱.
  26. «»، کانون هنر شیعی.
  27. مثنوی معنوی، دفتر اول، ص۱۶۴-۱۶۶، ابیات ۳۷۲۷-۳۷۷۸.
  28. مثنوی معنوی، دفتر اول، ص۱۶۶-۱۶۷، ابیات ۳۷۷۹-۳۷۹۳.
  29. مثنوی معنوی، دفتر اول، ص۱۶۷-۱۶۸، ابیات ۳۷۹۴-۳۸۳۸.
  30. رجوع کنید به: صولتی، ص۱۶۱-۱۶۲؛ به نقل از غزلیات شورانگیز شمس، تألیف فریدون کار، و دیوان شمس چاپ صفی علیشاه، به قلم حسین سرداغی.
  31. رجوع کنید به: صولتی، ص۱۶۶-۱۶۵؛ به نقل از غزلیات شورانگیز شمس، تألیف فریدون کار، و دیوان شمس چاپ صفی علیشاه، به قلم حسین سرداغی.
  32. رجوع کنید به: صولتی، ص۱۶۳-۱۶۲؛ به نقل از غزلیات شورانگیز شمس، تألیف فریدون کار، و دیوان شمس چاپ صفی علیشاه، به قلم حسین سرداغی.
  33. مولوی، جلال الدین محمد، کلیات شمس تبریزی، رباعیات، شماره۳۰۰، ص۱۳۳۸.
  34. مولوی، جلال الدین محمد، کلیات شمس تبریزی، رباعیات، شماره۳۰۴، ص۱۳۳۸.
  35. دیوان اشعار ابن‌یمین، ص۳۹-۴۰.
  36. ابن‌یمین، دیوان اشعار، ص۱۰-۱۱.
  37. ابن‌یمین، دیوان اشعار، ص۳۵۵.
  38. ابن‌یمین، دیوان اشعار،صص۳۱-۳۲.
  39. ابن‌یمین، دیوان اشعار، ص۴۴-۴۵.
  40. نسخه بدل: و اسرار.
  41. نسخه بدل‌ها: گر طالب فیض حق بصدقی حافظ/ گر تشنه فیض رحمتی ای حافظ/ گر تشنه فیض حق بصدقی حافظ.
  42. نسخه بدل: سرچشمه او.
  43. دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی، ۱۳۶۱، ص۷۴۳.
  44. دیوان حافظ، ۱۳۶۷، ص۳۲۵.
  45. جابری انصاری اصفهانی،حسن، سفر شیراز، مجله ارمغان، دوره بیست و یکم، آبان و آذر ۱۳۱۹ - شماره ۸ و ۹.
  46. مثلاً: دیوان خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، نسخه قدسی، انتشارات اشراقی، ص۲۵۲.
  47. برای نمونه: لطیفه غیبی، مجله ارمغان، دوره هفتم، آذر و دی ۱۳۰۵ - شماره ۹ و ۱۰.
  48. برای نمونه: جابری انصاری اصفهانی،حسن، سفر شیراز، مجله ارمغان، دوره بیست و یکم، آبان و آذر ۱۳۱۹ - شماره ۸ و ۹؛ سعیدی سیرجانی، این کجا و آن کجا، کیهان فرهنگی، دی ۱۳۶۷، ش ۵۸؛ذکاوتی قراگزلو،علی رضا، حافظ در میان هفتاد و دو ملت، تحقیقات اسلامی، پاییز و زمستان۱۳۶۶ - شماره ۵ و۶.
  49. دیوان حافظ، تصحیح حسین پژمان، انتشارات کتابخانه بروخیم، ص۳۰۱، تهران، ۱۳۱۵.
  50. : دیوان خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، نسخه قدسی، انتشارات اشراقی، ص۲۵۲؛دیوان حافظ، تصحیح حسین پژمان، انتشارات کتابخانه بروخیم، ص۳۰۱، تهران، ۱۳۱۵.
  51. دیوان شهریار(۱)، ص۹۸.
  52. دیوان شهریار(۱)، ص۶۱۵-۶۱۶.
  53. دیوان کمپانی، ص۳۵-۳۶.
  54. دیوان کمپانی، ص۳۶.
  55. دیوان کمپانی، ص۳۷.
  56. دیوان کمپانی، ص۳۷-۳۸.
  57. دیوان کمپانی
  58. اشاره به بوتراب که کنیه امیرالمؤمنین علی(ع) است.
  59. اقبال لاهوری، اسرار خودی، در دیوان، ص۱۱۴-۱۱۶..

منابع

  • ابن‌یمین فریومدی، دیوان اشعار، تصحیح حسینعلی باستانی راد، بی‌جا، انتشارات کتابخانه سنائی، ۱۳۴۴ش.
  • دیوان حافظ، تصحیح و مقدمه: حسین الهی قمشه‌ای، تهران، سروش، ۱۳۶۷ش.
  • دیوان خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، به اهتمام سید محمدرضا جلالی نائینی و نذیر احمد، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۱ش.
  • دیوان خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، نسخه قدسی، انتشارات اشراقی، تهران، بی‌تا.
  • دیوان حافظ، تصحیح حسین پژمان، انتشارات کتابخانه بروخیم، تهران، ۱۳۱۵ش.
  • جابری انصاری اصفهانی، حسن، سفر شیراز، مجله ارمغان، دوره بیست و یکم، آبان و آذر ۱۳۱۹، شماره ۸ و ۹.
  • ذکاوتی قراگزلو، علی‌رضا، حافظ در میان هفتاد و دو ملت، تحقیقات اسلامی، پاییز و زمستان ۱۳۶۶، شماره ۵ و۶.
  • «»، کانون هنر شیعی، تاریخ درج مطلب: ۸ خرداد ۱۴۰۱ش.
  • سعیدی سیرجانی، این کجا و آن کجا، کیهان فرهنگی، دی ۱۳۶۷، ش ۵۸.
  • سنائی غزنوی، دیوان حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائی غزنوی، به سعی و اهتمام مدرس رضوی، تهران: انتشارات ابن سینا، ۱۳۴۱ش.
  • شاهنامه فردوسی، به کوشش و زیر نظر: سعید حمیدیان، تهران: نشر قطره، ۱۳۷۵ش.
  • شهریار، سید محمدحسین، دیوان شهریار (۱)، تهران: زرین، نگاه، ۱۳۷۴ش.
  • شهیدی، سید جعفر، بهره ادبیات از سخنان علی علیه‌السلام، بی‌جا، بنیاد نهج‌البلاغه، ۱۳۶۰ش.
  • شهیدی، سید جعفر، بهره گیری ادبیات فارسی از نهج البلاغه، تهران، وزارت ارشاد اسلامی و بنیاد نهج‌البلاغه، ۱۳۶۳ش.
  • صولتی، قدرت، معارفی از تشیع در مثنوی معنوی، تهران: ابرون، ۱۳۷۷.
  • عطار نیشابوری، فریدالدین محمد، الهی نامه، تصحیح: فؤاد روحانی، تهران، کتاب‌فروشی زوار تهران شاه آباد، ۱۳۳۹ش.
  • عطار نیشابوری، فریدالدین محمد، مصیبت نامه، تصحیح: نورانی وصال، تهران: زوّار، ۱۳۵۶ ش.
  • عطار نیشابوری، فریدالدین محمد، منطق الطیر (مقامات الطیور)، به اهتمام سید صادق گوهرین، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۲۵۳۶ (۱۳۵۶ش).
  • غروی اصفهانی، محمدحسین، دیوان کمپانی، شرح و بررسی: عباس فقیهی، قم، حق‌بین، ۱۳۷۷ش.
  • کلیات اشعار فارسی اقبال لاهوری، شامل غزلیات، اسرار خودی، رمز بیخودی، گلشن راز جدید بندگی‌نامه، پیام مشرق، افکار، نقش فرنگ، جاویدنامه، پس چه باید کرد، مسافر و ارمغان حجاز، مقدمه و حواشی از محمود علمی (م. درویش)، بی‌جا: سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۶۶ش.
  • متن کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی، به کوشش مظاهر مصفا، تهران: کانون معرفت، ۱۳۴۰ش.
  • مولوی‌، جلال‌الدین‌ محمد بن‌ محمد، مثنوی معنوی (بر اساس‌ نسخه‌ قونیه‌)، به‌ تصحیح‌ و پیش‌گفتار عبدالکریم‌ سروش‌، تهران‌: شرکت‌ انتشارات‌ علمی‌ و فرهنگی‫، ۱۳۷۵.
  • مولوی، جلال‌الدین محمد، کلیات شمس تبریزی، به انضمام شرح حال مولوی به قلم بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۶.
  • ناصرخسرو، دیوان اشعار حکیم ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی، به کوشش و تصحیح: مهدی سهیلی، تهران: مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر، کتاب‌فروشی ابن سینا، کتاب‌فروشی تأیید اصفهان، ۱۳۳۵ش.
  • نظامی، الیاس بن یوسف، ، تصحیح سعید نفیسی، تهران، فروغی، ۱۳۸۰ش.
  • نظامی، الیاس بن یوسف، ، تصحیح وحید دستگردی، بی‌جا، کتابفروشی ابن‌سینا، (چاپخانه اشراق)، ۱۳۳۵ش.